ذهن طبیعی ناپرورده ی ما، ذهن «نامتفکر»، اغلب چیزهایی را درست و بدیهی و طبیعی می انگارد در حالی که هرگز درستی یا نادرستی آنها را ارزیابی نکرده ایم. قضاوتها و نتیجه گیری هایی می کند که هیچ از ماهیت آنها خبر نداریم. تصمیم های ریز و درشتی می گیریم و اعمالی از ما سر می زند که خیال می کنیم – فقط خیال می کنیم – آگاهانه و با هدف معلوم و برنامه ریزی مشخصی بوده، و بعد شگفت زده و خشمگین می شویم که چرا نتیجه دقيقاً برعکس آن بوده که انتظار داشته ایم. رنج می کشیم و، با اینکه به زبان اخلاق مندی را ستایش می کنیم، دیگران را رنج می دهیم؛ و نمی فهمیم چرا. انگار ما نه حاکم بر ذهن خود، که بندهي آن هستیم.
کیفیت زندگی ما بسته به کیفیت تفکر ماست. کیفیت تفکر ما نیز به نوبه ی خود بسته به کیفیت پرسش هایی است که می کنیم، زیرا این پرسش ها در حکم نیروی محرکهی تفکر هستند. بدون پرسش چیزی نداریم که به آن فکر کنیم. بدون پرسش های بنیادین معمولا نمی توانیم تفکرمان را بر آنچه مهم و ریشه ای است متمرکز کنیم.
وقتی در مورد مقوله ای پرسش های بنیادین می کنیم، یعنی می پردازیم به هر آنچه در آن مقوله لازم، مربوط، و ناگزیر است. به اصل قضیه توجه می کنیم. تفکرمان متعادل و منظم است. آمادهی یادگیری هستیم. به لحاظ عقلی توانایی راه پیدا کردن را داریم.برای موفق بودن در زندگی باید پرسش های بنیادین کرد: هنگام مطالعه،نوشتن، صحبت کردن،خرید،کار کردن یا پرورش فرزند، انتخاب دوست یا شریک زندگی، یا طرف شدن با رسانه های جمعی و اینترنت.