مونتنی هیچ وقت در محافل اجتماعی فردی عادی نبود. گاهی در دوران جوانی، وقتی دوستانش سرگرم رقصیدن و خندیدن و نوشیدن بودند، او با چهرهای درهمرفته در گوشهای مینشست. دوستانش در چنین اوقاتی بهسختی او را میشناختند. آنها عادت داشتند همیشه او را در حال گفتگو با زنان جوان یا بحثهایی پرشور در باره ایده جذابی که به ذهنش خطور کرده بود ببینند. آنها در چنین اوقاتی اغلب فکر میکردند چیزی یا حرفی باعث رنجش و کنارهگیری او شده است. ولی در واقع همانطور که بعدها در مقالات اعتراف کرد وقتی در چنین حال و هوایی قرار میگرفت بهندرت از آنچه در اطرافش میگذشت خبر داشت. در میان جشنها به داستان واقعی و هولناکی فکر میکرد که اخیراً شنیده بود ــ شاید در باره مرد جوانی که همین چند روز پیش به خاطر تبی خفیف جشنی مشابه را ترک کرده بود و حتی قبل از آنکه دوستانش از خماری جشن خارج شوند مرده بود. اگر مرگ چنین ترفندهایی داشت، پس در هر دم تنها حایلی سست و بیدوام مونتنی را از نیستی جدا میکرد. او چنان از مرگ میترسید که دیگر نمیتوانست در حالی که هنوز زنده بود از زندگی لذت ببرد. مونتنی در دهه سوم زندگیاش دچار این وسواس بیمارگونه شد چون بیش از حد آثار فیلسوفان کلاسیک را مطالعه کرده بود. مرگ موضوعی بود که باستانیان هرگز از مطرح کردن آن خسته نمیشدند…