شیدایی در طیفی از چیزها نمود پیدا میکند: لنگهی صندلی که از سر بیخیالی از پا آویزان شده؛ نسخهی معمولی از کتاب سیزارتای هرمان هسه که روی حوله کنار کرم ضد آفتاب جا خوش کرده؛ ابروهای خوشفرم؛ سربههوایی حین حرفزدن با والدین؛ یا آنطور که عصرها در بوفه وقتی موس شکلاتی را مزهمزه میکند دستش را زیر چانهاش میگذارد. به غریزه، از تودهای از جزییات، شخصیت دخترک را تار به تار بیرون میکشد. همینطور که دراز کشیده و به پرههای چوبی چرخان پنکهی سقفی اتاقش نگاه میکند، داستان زندگیاش با دخترک را مینویسد. او دختری سودایی و زبل خواهد بود. به ربیع راز دل میگوید و پنهانی به دورویی دیگران میخندد.
گه گداری مهمانیرفتن و معاشرت با سایر دخترها در مدرسه مضطربش میکند که این خود نشانی است از شخصیت حساس اما عمیقش. تمام این مدت تنها بوده و قبل از ربیع به هیچکس اعتماد کامل نداشته. با هم بر لبهی تخت او خواهند نشست و بازیگوشانه انگشتهایشان را در هم قلاب میکنند. او هم مثل ربیع هرگز خیال نمیکرده چنین پیوندی بین دو انسان ممکن باشد. و اما بعد، یک روز صبح بدون هیچ نشانهی قبلی دخترک رفته است و زوجی هلندی با دو پسربچهی کوچک پشت میز آنها نشستهاند. مدیر برایش توضیح میدهد که او و پدر و مادرش سر صبح هتل را ترک کردهاند که به پرواز ایرفرانس برسند. کل قصه قابل چشمپوشی است. این دو دیگر قرار نیست همدیگر را ملاقات کنند….