«پدر منو یکسال پیش در آتش سوزوندن. به چه جرمی؟ اونها صفحاتی از تورات رو که پشت خونه در خاک دفن شده بود، پیدا کردند. عموی من، پدر ژاکوب، مدت کمی بعد از اون کشته شد. من یک سوال دارم. دنیایی رو در نظر بگیر که یک پسر، بوی تن سوختهی پدرش را استشمام میکنه. کجاست خدایی که چنین جهانی را خلق کرده؟ چرا او اجازهی چنین کارهایی رو صادر کرده؟ آیا منو به خاطر پرسیدن این چیزها سرزنش میکنید؟» فرانکو برای چند لحظه عمیقا در چشمان اسپیونزا نگاه کرد و سپس ادامه داد:« مطمئنا مردی که آمرزیده خطاب شده-بنتو در پرتغالی و باروخ در عبری- صحبت با من رو رد نمیکنه؟»
اسپیونزا با حالتی جدی سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. «من با تو صحبت میکنم فرانکو. فردا ظهر چه طوره؟»
فرانکو میپرسد:«در کنیسه؟»
«نه بیا اینجا. بیا مغازه، این جا بازه.»
«مغازه؟ بازه؟»
«برادر کوچکتر من گابریل به عنوان نمایندهی خانوادهی اسپیونزا در کنیسه خواهد بود.»
ژاکوب درحالی که کشیده شدن آستینش توسط فرانکو را نادیده میگرفت، تاکید میکند که:«ولی در تورات مقدس گفته شده خواست خدا اینه که ما در روز شنبه کار نکنیم و در این روز مقدس او را عبادت کنیم.»
اسپیونزا برمیگردد و به آرامی، همانطور که یک معلم با شاگرد جوانش صحبت میکند، میگوید:« ژاکوب، به من بگو که آیا باور داری خدا قادر مطلقه؟»
ژاکوب سرش را تکان میدهد