حس و حساییت
آیا ما هیجاناتمان را می بینیم!
اگر فرض کنیم که در حوالی سال ۱۹۰۰ میلادی زندگی میکنیم و به موضوعات روشنفکری علاقه داریم، شاید به این فکر میافتادیم که زمان آن رسیده است که باید درگیر فهم علمی جوانب مختلف هیجانات شده، و جوابی مشخص برای ارضاء کنجکاویهای عمومی مردم در این باره ارائه دهیم.
در دهه های قبل چارلز داروین نشان داده است که چگونه بعضی از پدیده های هیجانی به طور قابل قیاسی در حیوانات غیر از انسان وجود دارند؛ ویلیام جیمز و کارل لنگ ” پیشنهادات بسیار خلاقانه ای برای توجیه پردازش های هیجانی ارائه داده اند؛ سیگموند فروید هیجانات را زیربنای بررسی حالات روان پریشانی قرار داده؛ و چارلز شرینگتون “تحقیقات نوروفیزیولوژی خود در مورد مدارهای مغزی درگیر در هیجانات را شروع کرده است.
با وجود این زمینه ی مناسب، در آن زمان برخوردی همه جانبه به موضوع هیجانات انجام نگرفت. برعکس، با شکوفایی علوم ذهنی و مغزی در قرن بیستم، توجه به جوانب دیگری معطوف شده، و مجموعه علومی که امروزه علم اعصاب خوانده میشود، توجهی به تحقیق در مورد هیجانات نکرد.
از طی این مدت فقط روانکاوان بودند که هرگز هیجانات را فراموش نکرده، و در این بین استثنائات مهم دیگری از قبیل داروشناسان، روانشناسان و متخصصانی از علم اعصاب علاقه به مطالعه در مورد وانمودهای هیجا نی را پرورش دادند. با این حال، این موارد استثنایی بیشتر باعث به فراموشی سپردن هیجانات به عنوان موضوعات تحقیقاتی شدند.
من قادر نیستم به یقین بگویم که چه عاملی باعث تحریک من برای توجیه عصبی استدلال شد، ولی یاد دارم که چه وقت قانع شدم که نظریه های جاری در طبیعت جوهر عقل و منطق نمی توانند صحیح باشند. در اوایل زندگی به من پند می دادند که تصمیمات استوار را فرد خونسرد می گیرد،و هیجانات و استدلال منطقی بیش از آب و روغن با هم مخلوط نمی شوند. من با این فکر رشد کرده بودم که مکانیسم استدلال در حیطه ای جداگانه در ذهن جایگزین شده است، جایی که در ان به هیجان اجازه ورود داده نمی شود،و وقتی که من درباره ساختار مغزی زیربنایی این ذهن فکر کردم، سیستم های نورونی جداگانه ای برای استدلال و هیجان در نظر گرفتم.
در آن زمان، در ارتباط بین استدلال و هیجان این باور شایعی بود.ولی،من پیش چشمان خودم بی هیجان ترین،خونسردترین و باذکاوت ترین انسان قابل تصور را می دیدم که،استدلال های عملی اش آنقدر مختل بودند که،با سردرگمی های زندگی روزمره اش آنقدر اشتباهات متوالی ای مرتکب می شد که همه ی قرار دادهای مفید اجتماعی و فردی را زیر پا می گذاشت.
این بیمار تا وقتی که دچار ضایع های مغزی در بخش خاصی از مغزش نشده بود، ذهنی کاملاً سالم داشت. ولی،بعد از آن به طور روزمره ای، دچار اشتباهات عمیقی در تصمیم گیری هایش میشد. ابزارهایی که معمولا و ظاهراً برای رفتارهای عقلانی لازم و کافی هستند، در او دست نخورده مانده بودند.
او دانش، توجه،و حافظه ی مورد لزوم را در اختیار داشت؛ قدرت تکلمش بی عیب مانده؛ قدرت محاسبه خوبی داشت؛ و به راحتی قادر به درگیری با مسائل انتزاعی بود فقط یک ویژگی مهمی در تصمیم گیری های مختلش وجود داشت،و آن تغییری مهم در توان ادراک احساس و عواطفش بود.
در نتیجه ضایعه خاصی در مغز استدلال معیوب و این تقارن احساسات مختل به طور واضحی دوش به دوش هم نمایان شده بودند. این تقارن احساسات معیوب و استدلال و عقلانیت مختل، این تصور را ایجاد کرد که احساس یکی از اجزا اساسی ساختار استدل است.
منبع خطای دکارت نوشته آنتونیو دامازیو ترجمه:محمد تقی کیمیایی نشر نگاه معاصر
قوانین ارسال دیدگاه در سایت