چگونه رنج بکشیم
همه میدانند که زندگی رنجهای زیادی به همراه دارد:
همه ما شکست، یاُس، از دست دادن، هدر رفتن و درد را به شیوههای متفاوت و در شکل های مختلف تجربه میکنیم. اما به ندرت پیش میآید که فکر کنیم چرا اوضاع این گونه است. ولی اگر بخواهیم بفهمیم که چه طور به شیوهای سازنده نسبت به ناملایمات واکنش نشان دهیم، بهتر است اول به این فکر کنیم که اصلا چرا زندگی انسان همواره بارنج همراه است.
این نکته را خاطرنشان کنم که از رنج نمی توان اجتناب کرد؛ هیچ کاری از دستمان برنمیآید تا بتوانیم کاملا از آنها فرار کنیم. ولی این حقیقت نه تنها تفکری منفی و بدبینانه نیست، بلکه فوق العاده رهایی بخش است. چون امکانی فراهم میکند تا چشم اندازی واقع گرایانه نسبت به خودمان پیدا کنیم و خیلی منطقی فکر کنیم و ببینیم واقعا چه کاری از دستمان برمی آید تا رنجهای زندگی را درک کنیم و در جهت درست مورد استفاده قرار دهیم.
تهی بودن زندگی
انسانها، از آن جا که خیلی تشنهاند، حس میکنند مرکز هستیشان به نوعی پوچ و تهی است. همان طور که وقتی گرسنهاند حس میکنند که شکمشان خالی است. جانسون این حس را «تهی بودن زندگی» توصیف کرد. البته بدیهی است که افراد از لحاظ روانی به یک اندازه در مقابل این تهی بودن حساس نیستند و به شیوهای یکسان با آن برخورد نمیکنند، اما همه ما کمابیش بیقراریم و دائم دنبال چیزی میگردیم تا با آن زندگیمان را پُر کنیم. این گفتهٔ فیلسوف فرانسوی، بلز پاسکال، مشهور است که:
انسانها به این دلیل بدبخت هستند که نمیتوانند به تنهایی در یک اتاق آرام بگیرند.
بلز
اگر تلاش کنند که تنها در یک اتاق آرام بگیرند، تهی بودن زندگی را دقیقاً درک میکنند، حس میکنند ظرف هایی خالیاند که نمیتوانند خالی بودنشان را تحمل کنند. درنتیجه ما تمام مدت میخواهیم حواس خودمان را پرت کنیم. نیاز داریم که زمانمان را پر کنیم.
از چشم اندازی فوق العاده تاریک و یأس آور- مثلا همین دیدگاه پاسکال – تمام کارهای انسان اساساً شکلی از پرت کردن حواس هستند، تلاشی برای این که خودمان را از شر حس تهی بودن خلاص کنیم. اما حتی اگر از این چشم انداز هم نگاه نکنیم، باز نمیتوانیم انکار کنیم که بسیاری از فعالیتهای انسان اشکالی از پرت کردن حواس هستند، در معنایی که مدنظر پاسکال است. شاید بهترین نمونه حواس پرت کردن خودخواسته در عصر مدرن در اغلب موارد استفاده از فناوریای باشد که احاطهمان کرده است – تلویزیون، فیلم، اینترنت، تلفن همراه و غیره. این فناوری، علی رغم این که در بسیاری از موقعیتها مفید است، فوق العاده حواس پرت کن است.
فناوری مدت زمانی را پر میکند که در صورت فقدان فناوری زمانِ خالی میبود – یعنی همان حس تهی بودن که تجربه میکنیم – بعد از شکل وسیله در میآید و خودش هدف میشود.
به بیان دیگر، این فناوریها به شدت اعتیاد آورند. مثلاً من خودم این اعتیاد را در دانشجویانم میبینم که به محض تمام شدن کلاس گوشیهای تلفن همراهشان را چک میکنند تا ببینند پیام یا تماسی داشتهاند یا نه. چنین فناوریای این حس را به آنها القاء میکند که هرگز تنها نیستند، که هرگز مجبور نیستند با تهی بودنشان مواجه شوند. اما این حس به طور قطع عمدتاً توهمی بیش نیست.
ما به شیوههای مختلف حواس خودمان را پرت میکنیم
شاید بتوان گفت که مشکلات جوامع امروزی – اعتیاد به مواد مخدر و الکل، قمار، فربھی، پورنوگرافی وغیرہ درواقع تلاشهاییاند برای پر کردن فضای تهیای که تسخیرمان کرده است.شیوه دیگر بیان این معضل این است که بگوییم دنیا نسبت به ما بیتفاوت است.
معتاد شدن به چیزی درواقع یعنی تلاش برای این که چیزی از دنیا بکَنیم، دنیا را مجبور کنیم که نسبت به ما واکنشی نشان دهد، که بیاعتناییاش را از بین ببریم.
به همین دلیل است که کسانی که حقیقتاً به چیزی معتادند، وقتی غرق اعتیادشان میشوند، حس میکنند که دنیا از آنِ آنهاست. ولی معلوم است که وقتی این لحظه میگذرد، بیتفاوتی دنیا را شدیدتر از پیش حس میکنند و همین حسِ دردناکِ بعدی آنها را بیشتر به دامان اعتیاد میکشاند. همه ما معتاد نیستیم. اما انسانها موجوداتی عمیقاً مستعدِ اعتیادند. اعتیاد یکی از جلوههای نیاز انسان به پرت کردن حواس به منظور پرت کردن خودش است.
همه ما باید با زمانمان کاری بکنیم، و بخشی از مشکل زندگی بشری این است که کارهای ارزشمندی برای انجام دادن پیدا کند!
– کارهایی که فقط به منظور تخلیه انرژی نباشند، بلکه سازنده، معنابخش یا پرورش دهنده باشند. اگر تا به حال چندساعتی را، بدون این که حواستان باشد دارید چه کار میکنید، صرف گشت زدن در اینترنت کرده باشید- و درنهایت، درست و حسابی یادتان نیاید که چه دیدهاید یا صادقانه بگویید که واقعاً نتوانستهاید مطلب مهم و ارزشمندی پیدا کنید-دقیقاً متوجه منظور من و منظور پاسکال از نیاز انسانها به عوامل حواس پرت کن شدهاید.
اشتیاق به تازگی
از آن جایی که آرزو داریم خودمان را، هم از لحاظ روانی و هم روحی، پر کنیم، یکی از معضلاتی که ذهن انسان را آزار میدهد ملال و کسالت است. کسالت، دست کم در یکی از اشکالش، حس غیرقابل تحمل تهی بودن است؛ کسالت جلوه روانیِ حسِ تهی بودن زندگی است. و یکی از راههای ما برای اجتناب از کسالت جستوجویِ چیزهای جدید و تازه است. جانسون اشاره کرده که ما مبتلا به اشتیاق به تازگی هستیم.
فیلسوف فرانسوی، گفته که
انسان میتواند به هر چیزی عادت کند.
کامو
شاید عقیده درستی باشد. اما این عقیده نیز صحت دارد، و همه به خوبی از آن آگاه اند، که ما میتوانیم از هر چیزی که ابتدا به آن اقبال نشان دادهایم خسته شویم. در عصر ما، جایی که اشتیاق به تازگی را به آشکارترین شکل ممکن نشان میدهد بازار مصرف گراست، جایی که بسیاری از چیزها را به این دلیل نمیخریم تا جایگزین چیزهایی شوند که فرسوده و غیرقابل استفاده شدهاند، بلکه به این دلیل میخریم که چیزهای قدیمی برایمان آشنا شدهاند – و به بیان دیگر، از آنها خسته شده ایم. «مُد» یکی از اصطلاحاتی است که برای مهم جلوه دادن این بُعد از زندگی مان به کار میبریم.
انسانها عميقاً هم با خودشان درگیرند و هم با دیگران. انسانها به شیوههایی که توصیف کردم از لحاظ روانی آشفتهاند، و این آشفتگی باعث درگیری در درون و برون – یعنی درگیری درون ذهنیتی و بیناذهنیتی ـ است. ما که دردِ تهی بودن به جانمان افتاده، در جستوجوی ابزاری برای تسکین این درد، ناگزیر با دیگران درگیر میشویم.
من حرف جدیدی نمیزنم، انسانها، از وقتی فکرشان را به کار انداختند تا بفهمند چه نوع موجوداتی هستند تا به امروز، این عقیده را بیشمار بار مطرح کردهاند. مذاهب بزرگ این حقایق بشری را عميقاً جدی گرفتند و به دنبال راههایی بودند تا پیروانشان بتوانند از طریق آنها از درد و رنجشان سردرآورند و با آن مقابله کنند.
مثلاً بودیسم تکنیکهای تفکر و مراقبه را طراحی کرد، فعالیتهایی که هدف اصلیشان این است که به ما توانایی بخشند تا یاد بگیریم تهی بودنِ مرکز تجربهٔ بشری را بپذیریم و با درک آن رشد کنیم و شکوفا شویم.
مسیحیت، که نامی را که برآشفتگی و بیقراری گذاشته با عنوان «گناه نخستین» توصیف کردهام، همين هدف را با نیایش دنبال کردهام که، در بهترین حالتش، کارکردی پالاینده دارد، و اظهار داشت که انسانها پس از مرگ نهایتاً میتوانند در ملاقات سعادت آمیز خداوند به آرامش برسند، اما نشانههایی از ملاقات با پروردگار را میتوان در همین دنیا نیز یافت.
یکی از دلايل يأس روحی بسیاری از افراد در عصر مدرن این است که دیگر نمیتوانند به راه حل هایی که چنین مذاهبی ارائه میکنند واقعاً اعتقاد داشته باشند ـ این بخشی از منظور فیلسوف آلمانی، فریدریش نیچه، از «مرگ خدا» است اما نیازهایی که این مذاهب سعی در رفع شان داشتهاند همچنان به قوت خود باقیاند.
وصلههای ناجورهستی
از آن جایی که انسانها میدانند از لحاظ روانی آشفتهاند، تکنیکهایی برای فرار از این شرایط طراحی میکنند. آرمانهایی ابداع میکنند و میکوشند تا از مرزهای تواناییشان فراتر روند. مسیحیت یکی از اینگونه آرمانها در غرب بود ـ و هنوز برای بسیاری هست ـ اما امروزه برای بسیاری دیگر باورپذیر نیست. اما آرمانهای بسیار دیگری نیز داریم: آرمانهای شخصی، اخلاقی، سیاسی، زیباییشناختی و غیره. آرمان درواقع بین آنچه دنیا هست و آنچه باید باشد تمایز قائل میشود. و از آن جایی که ما بخشی از دنیا هستیم، همين پرسش را از خودمان میپرسیم: ما همین آدمی هستیم که هستیم، ولی میکوشیم آدمی شویم که باید باشیم (و هر کدام تصور متفاوتی از آن آدم آرمانی داریم).
ولی این یعنی ما میکوشیم از موقعیت آشفتهمان فرار کنیم، از خودمان فراتر رويم. پس میتوان گفت که این ذات آدمی است که بکوشد از موقعیتش فرار کند، آرزوی چیز دیگری را داشته باشد. البته این بدین معنی نیست که تمامی آدمها همواره اینگونهاند، اما میتوان گفت که این خواسته ویژگیِ موقعیتِ بنیادین یا هستیشناختی ماست: ما چنین موجوداتی هستیم. ما با خودمان اختلاف و درگیری داریم، و این یکی از همان ویژگیهایی است که ما را از حیوانات دیگر متمایز میکند و باعث میشود گاه به آنها غبطه بخوریم که در این دنیا آرام و قرار دارند. دیدگاهی که من دارم بررسی میکنم از قدیم به این شکل بیان شده که انسانها نه دیو هستند و نه فرشته، که با خودشان در صلح به سر برند، ما انسانها با خودمان مشکل داریم. ما وصلهٔ ناجور هستی و وجودیم. در این دنیا احساس آرامش نمیکنیم.
به عقیده من، به همین دلیل است که تاریخ بشر صحنه ددمنشانه و هیولاوشی از زجرهایی بوده که انسانها به خودشان و همدیگر دادهاند: ما در آشفتگی آزاردهندهمان خودمان را به این سو و آن سو میکوبیم و در این حین هم به خودمان زخم میزنیم و هم به آنها که اطرافمان هستند. ما در تلاش برای فرار از شرایطمان، برای آنکه ریسمانی محکم پیدا کنیم و به آن چنگ بزنیم، برای آنکه ثبات لازم را بیابیم، میکوشیم تا بر خودمان و دیگران مسلط شویم، کنترل امور را به دست بگیریم و درنتیجه این تلاش اوضاع را همیشه بدتر میکنیم.
شاید بگویید که خب، پس مشکل حل شد. اگر این در فطرت انسان است که از شرایط خاصی که در مقام انسان دارد بگریزد، و اگر این گریز چنین رنجی به بار میآورد، پس روشن است که تنها کاری که باید بکنیم این است جریان را متوقف سازیم و خودمان را با تمام ابعاد انسانیمان بپذیریم. اما این راهحل جواب نمیدهد، چون کاملاً بدیهی است که اگر فطرتمان را به عنوان انسان بپذیریم بدین معنی است که بپذیریم این در فطرت ماست که از این شرایط آشفته انسانی فرار کنیم. پس از هر طرف برویم به بن بست میخوریم: اگر خودمان را بپذیریم، درواقع آرزوی فرار از موقعیتمان را پذیرفتهایم، و درنتیجه تلاش میکنیم که از این موقعیت فرار کنیم؛ اگرهم موقعیتمان را در مقام انسان نپذیریم، میکوشیم از موقعیتمان فرار کنیم.
همان طور که گفتم، این گرایشهای هستیشناختی به درجات مختلف در افراد متفاوت بروز میکنند. هیچکس کاملاً عاری از آنها نیست. اگر فرض کنیم کسی هست که اصلاً گرایش فرار و تسلط ندارد، درواقع فرض را بر این گرفتهایم که این شخص اصلاً نمیفهمد که اوضاع باید و میتواند به گونهای متفاوت از چیزی که اکنون هست باشد؛ و چنین آدمی اصلاً وجود ندارد.هیچ کس فکر نمیکند دنیا در بهترین شکل ممکن است، چون فقط آدمی که هیچ آرزویی ندارد اینگونه فکر میکند و آدم بیآرزو آدم مرده است.
رنج
فیلسوف آلمانی، مارتین هایدگر، این تفکر را اینگونه مطرح کرد که ما به این دنیا پرتاب شدهایم – و هرگز نمیتوانیم جاپای کاملاً ثابت و مستحکمی پیدا کنیم. اگر بخواهیم به شیوهای سرراستتر بیان کنیم، باید بگوییم که تأملاتمان به ما نشان میدهند که رنج در زندگی انسان اجتنابناپذیر است و هرگز نمیتوان کاملاً از چنگالش گریخت. البته این بدین معنی نیست که نمیتوانیم راهبردهایی برای کاهش یا مدیریت بهتر آن طراحی کنیم، بلکه بدین معنی است که یکی از نخستین گامها برای کاهش یا مدیریت بهتر رنجها این است که بپذیریم زندگیمان هرگز کاملاً عاری از رنج نخواهد بود. به بیان دیگر، باید واقعگرا باشیم. توصیه به واقعگرایی هم درواقع این نیست که بنشینیم و زانوی غم بغل بگیریم. کاملاً برعکس، واقعگرا بودن نخستین گام به سوی تغییر اوضاع است، و با این که اوضاع هرگز کاملاً آنطور که ما میخواهیم نمیشود، مسلماً میتوان آن را بهتر کرد.
قوانین ارسال دیدگاه در سایت