چگونه بزرگترین موفقیت خویش را بر باد دهیم
در سال ۱۹۹۴، فیلم چهار عروسی و یک تشییع جنازه به کارگردانی مایک نیوول غوغایی در سالن های سینمایی به پا کرد و خیلی زود درآمدزا ترین فیلم تاریخ سینمای بریتانیا و نامزد بهترین فیلم بلند در آکادمی اسکار شد. هیو گرانت، بازیگر نقش اول فیلم، چندین جایزه معتبر گرفت و به ستاره ای بین المللی بدل شد و با کمپانی فیلمسازی «گسل راک اینترتینمنت» آمریکا که در آن زمان به تد ترنر، غول رسانه ها، تعلق داشت قراردادی امضا کرد.
گرانت سپس در نخستین فیلم مهمش در هالیوود، کمدی نه ماه (۱۹۹۵)، نقشی بازی کرد؛ اما درست دوهفته ونیم پیش از اکران فیلم، پلیس لس آنجلس گرانت را به جرم رفتار منافی با عفت عمومی با زنی روسبی که او را دیوائن براون مینامیدند، دستگیر کرد. داستان های بسیاری مشابه این درباره مردان و زنانی نقل کرد که اندکی پس از شهرت یا موفقیت توانسته اند به نحوی دستاوردهای خویش را بر باد دهند رسیدن به اوج شهرت با موفقیت توانستهاند به نحوی دستاوردهای خویش را بر باد دهند و بیشتر وقت ها به شیوه هایی فوق العاده خفتآور و تخریب کننده خویش؛ محض نمونه، اليوت اسپیتزر، فرماندار ایالت نیویورک که ستایندگان بسیاری داشت، اندکی پس از انتخابش به این سمت درگیر یک رسوایی جنسی شد و درنتیجه منصب فرمانداریاش را از کف داد. اخبار مربوط به دستگیری هیو گرانت میلیون ها نفر را گیج و سردرگم کرد.
آخر چه طور ممکن است هیو گرانت دلربا، جذاب، بااصل ونسب وارد رابطه ای شرم آور با فاحشهای شود که این طور که میگویند، ۶۰ دلار دستمزد از او می خواهد و بدین ترتیب همه روابط و شهرت و حتی معاش خود را به خطر اندازد؟ به همین قیاس می توان پرسید چگونه اليوت اسپیتزر که به لطف فعالیت های سیاسی آزادی خواهانهاش در مبارزه با جرم هایی چون اختلاس و رشوه خواری زبانزد عام و خاص بود گرفتار مصیبتی مشابه شد. این رسوایی های برباددهنده موفقیت برای #زیگموند_فروید تعجب آور نبود. پس از سالهای متمادی کار #روانکاوانه با بیماران مبتلا به #روانرنجوری، فروید ناگزیر پی به این معنی برد که آدمیان غالبا در زندگی خصوصی نه پس از یک شکست بلکه به شکلی خارق اجماع، پس از یک پیروزی، دچار ناآرامی و آشفتگی #روانی میشوند.
کار روانکاوی ما را مجهز به این تز کرده است که آدمیان بر اثر سرخوردگی دچار قسمی روانرنجوری میشوند، یعنی سرخوردگی ناشی از عدم ارضای آرزوهای شهویشان ؛ برای قابل فهم ساختن این تز لازم است گریزی بزنیم. پیدا شدن روان رنجوری در گرو کشمکش میان آرزوهای شهوی یک شخص و آن بخش از شخصیت اوست که ما آن را اگو«من» می خوانیم، همان که جلوهگاه غریزه صیانت ذات اوست و تصورات آرمانی او درباره شخصیت خویش را هم شامل میشود.
این نوع کشمکش های بیماریزا فقط زمانی روی می دهند که ليبيدو می کوشد مسیرها و هدفهایی را دنبال کند که اگر مدت هاست بر آنها فائق آمده و محکوم شان کرده و بنابراین تا همیشه آنها را غدغن ساخته است؛ و ليبيدو فقط در صورتی چنین میکند که از امکان ارضاشدنی هماهنگ یا سازگار شدن با آرمانهای اگو محروم شود. از این رو، محرومیت، یا سرخوردگی ناشی از عدم ارضای واقعی، شرط اول ایجاد روان رنجوری است، اگرچه باید گفت به هیچ رو شرط کافی برای آن نیست.
به همین سبب، پزشک جا میخورد و در حقیقت، گیج می شود وقتی کشف می کند که افراد بعضی وقتها دقیقا زمانی حالشان بد می شود که آرزویی ریشه دار و پایدار برآورده میشود. در این حالت چنان مینماید که انگار قادر نیستند خوشحالی خویش را تحمل کنند؛ زیرا شک نمیتوان کرد که میان موفقیت شان و بدحال شدنشان رابطه ای علّی وجود دارد. یک بار مجال آن یافتم که با اسرار سرگذشت زنی آشنا شوم که مایلم آن را نمونه بارز این قسم رویدادهای تراژیک توصیف کنم.
او زنی با اصل ونسب و باکمالات بود، اما در جوانی قادر نبود شور زندگی اش را مهار کند؛ او از خانه گریخته بود و به دنبال ماجراجویی آواره و سرگشته شده بود تا آن که با هنرمندی آشنا شده بود که میتوانست قدر جاذبه های زنانه او را بداند، اما درضمن قادر بود به رغم وضع و حالی که دختر دچارش شده بود، صفات و خصال نیکوتر او را نیز به فراست دریابد.هنرمند از دختر جوان میخواهد که با او زندگی کند و دختر ثابت میکند مونسی همراه و وفادار برای اوست، چنان که به نظر می رسید که به نظر میرسید دختر برای نیل به سعادت کامل به چیزی جز توان بخشی یا بازپروری اجتماعی نیاز ندارد.
پس از سالها زندگی مشترک، هنرمند موفق می شود خانواده خود را با آن زن آشتی دهد و پس از آن آماده می شود تا او را همسر قانونی خویش سازد. درست در همین مقطع دختر به هم میریزد و درهم میشکند. او دیگر به امور خانهای که چیزی نمانده کدبانوی قانونی آن شود رسیدگی نمیکند و خیال میکند بستگان مرد قصد دارند آزارش دهند و با کشاندن او به درون خانواده، معشوقش را به واسطه غیرت و حسادت ابلهانه زن جوان، از هرگونه حشرونشر اجتماعی محروم سازند، سد راه فعالیت هنریاش شوند و به سرعت او را اسير مرض لاعلاج ذهنی گردانند.
یک بار هم به یکی از مردان خوشنامی برخوردم که خودش مدرس دانشگاه بود وسالهای سال این آرزوی طبیعی را در سر پرورده بود که پا جای پای استادی بگذارد که او را با پژوهش های خویش آشنا کرده بود. وقتی این مرد مسن تر بازنشسته شد و همکارانش به اطلاع او رساندند که او را به جانشینی استادش برگزیده اند، رفته رفته دچار تردید شد، شایستگی های خودش را خوار شمرد، اعلام کرد که خود را شایسته تصدی مقامی که برایش درنظر گرفته اند نمیداند و حالت مالیخولیایی به او دست داد که چندین سال امکان هرگونه فعالیتی را از او سلب کرد. با آن که این دو مورد از جهاتی متفاوت اند، از یک جهت کاملا همخوانی دارند؛ در هر دو مورد، در آستانه برآورده شدن یک آرزو فرد دچار مرضی می شود که راه هرکوه خرسندی را از آن سد میکند.
قوانین ارسال دیدگاه در سایت